در ساحل زندگی مشغول قدم زدن با خدا بودم...

لحظه ها مثل نسیمی صورتم را قلقلک میدادند...

ردپای من و خدا با هر قدم بر روی شن ها اثری باقی می گذاشت...

ناگهان در سراشیبی سختی فقط یک ردپا باقی ماند !

بعد از گذر ان سراشیبی  دوباره رد پاها دوتا شدند !

از خدا پرسیدم:چرا مرا در موقع گذر از سختی ها تنها گذاشتی؟

خدا لبخند گرمی زد و گفت:من تو را در ان موقع تنها نگذاشتم.تو در ان موقع  در اغوش من بودی.


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 4 تير 1393برچسب:اغوش باز خدا,لبخند گرم خدا,دوستت دارم خدا, | 17:55 | نویسنده : خاطره صادقی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس